حکایت جنگ یرموک (تبوک )
در ادامه مطلب
جنگ یرموک (تبوک ) در جنگ یرموک ، هر روز عده اى از سربازان مسلمین به جنگ مى رفتند و پس از چند ساعت زد و خورد، بعضى سالم یا زخمى به پایگاه هاى خود بر مى گشتند و بعضى کشته ها و مجروحان در میدان به جاى مى ماندند.(حذیفه عدوى ) گوید: در یکى از روزها پسر عمویم با دیگر سربازان به میدان رفتند، ولى پس از پایان پیکار مراجعت نکرد. ظرف آبى برداشتم و روانه رزمگاه شدم ، به این امید اگر زنده باشد آبش بدهم .پس از جستجو او را یافتم که هنوز رمقى در تن داشت . کنارش نشستم و گفتم : آب مى خواهى ؟ به اشاره گفت : آرى . در همین موقع سرباز دیگرى که نزدیک او به زمین افتاده بود و صداى مرا مى شنید آهى کشید و فهماند که او نیز تشنه است و آب مى خواهد.پسر عمومى به من اشاره کرد: رو اول به او آب ده . پس پسر عمویم را گذاردم و به بالین دومى رفتم و او هشام بن عاص بود. گفتم : آب مى خواهى ؟ به اشاره گفت : بلى ؛ در این موقع صداى مجروح دیگرى شنیده شد که آه گفت : هشام هم آب نخورد و به من اشاره کرد که به او آب بده ! نزد سومى رفتم ولى در همان لحظه جان سپرد.برگشتم به بالین هشام ، او نیز در این فاصله مرده بود. آمدم نزد پسر عمویم دیدم او هم از دنیا رفته است .(101)