حکایت ایمان حارثه
در ادامه مطلب
حارثه روزى رسول خدا صلى الله علیه و آله نماز صبح را با مردم گزارد، سپس در مسجد نگاهش به جوانى (حارثه بن مالک انصارى ) افتاد که چرت مى زد و سرش پایین مى افتاد.رنگش زرد بود و تنش لاغر و چشمانش به گودى فرو رفته بود. فرمود: حالت چطور است ؟ عرض کرد: مؤ من حقیقى ام .فرمود: هر چیزى را حقیقتى است ، حقیقت گفتار تو چیست ؟ گفت : یا رسول الله صلى الله علیه و آله به دنیا بى رغبت شده ام ، شب را بیدارم و روزهاى گرم را (در اثر روزه ) تشنگى مى کشم ؛ گویا عرش پروردگار را مى نگرم که براى حساب گسترده گشته ؛ و گویا اهل بهشت را مى بینم که در میان بهشت یکدیگر را ملاقات مى کنند، و ناله اهل دوزخ را در میان دوزخ مى شنوم !پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: این بنده اى است که خدا دلش را نورانى فرموده ؛ بصیرت یافتى ثابت قدم باش .عرض کرد: یا رسول الله از خدا بخواه که شهادت در رکابت را به من روزى کند! فرمود: خدایا به حارثه شهادت روزى کن . چند روزى نگذشت که پیامبرى لشگرى را براى جنگ فرستاد و حارثه را در آن جنگ هم فرستاد. او به میدان جنگ رفت و نه نفر کشت و خود هم (دهمین ) نفر از مسلمانان بود که شربت شهادت نوشید.(116)