دانلود دعا از نوحه با صدا مداحی جدید مولودی روایت حکایت داستان حدیث ۹۰

دانلود جدیدترین نوحه مداحی ها مراثی روضه دعاهای زیبا با معنی احادیث حکایات روایات کمیل معراج بوی سیب ۱۳۸۹ ۱۳۹۰ کریمی قطری ذاکر

دانلود دعا از نوحه با صدا مداحی جدید مولودی روایت حکایت داستان حدیث ۹۰

دانلود جدیدترین نوحه مداحی ها مراثی روضه دعاهای زیبا با معنی احادیث حکایات روایات کمیل معراج بوی سیب ۱۳۸۹ ۱۳۹۰ کریمی قطری ذاکر

داستان و روایت در باره توکل

داستان و روایت در باره توکل


در ادامه مطلب

 تاجر متوکل 
در زمان پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم مردى همیشه متوکل به خدا بود و براى نجات از شام به مدینه مى آمد. روزى در راه دزد شامى سوار بر اسب ، بر سر راه او آمد و شمشیر به قصد کشتن او کشید.
تاجر گفت : اى سارق هرگاه مقصود تو مال من است ، بیا بگیر و از قتل من درگذر.
سارق گفت : قتل تو لازم است ، اگر ترا نکشم مرا به حکومت معرفى مى کنى . تاجر گفت : پس مرا مهلت بده تا دو رکعت نماز بخوانم ؛ سارق او را امان داد تا نماز بخواند.
مشغول نماز شد و دست به دعا بلند کرد و گفت : بار خدایا از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم تو شنیدم هر کس توکل کند و ذکر نام تو نماید در امان باشد، من در این صحرا ناصرى ندارم و به کرم تو امیدوارم .
چون این کلمات بر زبان جارى ساخت و به دریاى صفت توکل خویش را انداخت ، دید سوارى بر اسب سفیدى نمودار شد، و سارق با او درگیر شد. آن سوار به یک ضربه او را کشت و به نزد تاجر آمد و گفت : اى متوکل ، دشمن خدا را کشتم و خدا تو را از دست او خلاص نمود. تاجر گفت : تو کیستى که در این صحرا به داد من غریب رسیدى ؟
گفت : من توکل توام که خدا مرا به صورت ملکى در آورده و در آسمان بودم که جبرئیل به من ندا داد: که صاحب خود را در زمین دریاب و دشمن او را هلاک نما. الان آمدم و دشمن تو را هلاک کردم ، پس غایب شد. تاجر به سجده افتاد و خداى را شکر کرد و به فرمایش پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم در باب توکل اعتقاد بیشترى پیدا کرد.
پس تاجر به مدینه آمد و خدمت پیامبر صلى الله علیه و آله رسید و آن واقعه را نقل کرد، و حضرت تصدیق فرمود(199) آرى توکل را به اوج سعادت مى رساند و درجه متوکل درجه انبیاء و اولیاء و صلحاء و شهداء است .


2- پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم وتوکل
هنگامى که (ابوسفیان ) رئیس مشرکان که لشکر ده هزار نفرى و مانور منظم و قدرتمند اسلام را (در فتح مکه ) دید در شگفتى و تعجب فرو رفت در حالى که در کنار گردانهاى رزمى لشکر رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم قدم مى زد، مى گفت :
اى کاش مى دانستم که چرا محمد صلى الله علیه و آله و سلم بر من پیروز شد؟ با آنکه محمد صلى الله علیه و آله و سلم در مکه تنها و بى یاور بود، چگونه این چنین لشکرى مبارز تدارک دید؟
پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم سخن ابوسفیان را شنید و دست مبارکش ‍ را روى شانه وى گذاشت و فرمود: ما به کمک خدا، بر شما پیروز شدیم .
در جنگ حنین مى بینیم وقتى سپاه اسلام مورد تهاجم غافلگیرانه دشمن قرار گرفت صفوف مسلمانان از هم متفرق شد.
پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم وقتى پراکندگى سپاه اسلام را دید، به درگاه خدا استعانت جست و به او توکل کرد و عرض نمود: (خداوندا! حمد و سپاس مخصوص تو است ، و شکایتم را به درگاه تو مى آورم و این توئى که باید از درگاهت کمک خواست و استعانت جست ) در این هنگام جبرئیل بر پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم نازل شد و عرض کرد:
(اى رسول خدا، دعائى کردى که موسى در آن هنگام که دریا برایش ‍ شکافته شد، این دعا را کرد و از شر فرعون نجات یافت .)(200)


3- بیمارى موسى علیه السلام 
حضرت موسى علیه السلام را بیمارى عارض شد، بنى اسرائیل نزد او آمدند و ناخوشى او را شناختند و گفتند: اگر فلان دارو را مصرف کنى شفایابى .
موسى علیه السلام گفت : مداوا نمى کنم تا خدا مرا بى دوا بهبود بخشد. پس ‍ بیمارى او طولانى شد، خدا به او وحى فرمود: به عزت و جلالم سوگند! ترا عافیت نمى دهم تا به دوائى که گفته اند درمان کنى .
پس به بنى اسرائیل گفت : داروئى که گفتید به آن مرا معالجه کنید. پس او را مداوا کردند بهبود یافت .
این در دل موسى علیه السلام حالت شکوه و اعتراضى پدید آورد. خداى تعالى به او وحى فرستاد، خواستى حکمت مرا به توکل خود باطل کنى ، چه کسى غیر از من داروها و منفعتها را در گیاهان و اشیاء نهاد؟!(201)


4- حماد بن حبیب 
(حماد بن حبیب کوفى ) گفت : سالى براى انجام حج با عده اى بیرون شدیم همین که از جایگاهى به نام (زباله ) کوچ کردیم بادى سهمگین و سیاه وزید، آنقدر شدید بود که قافله را از هم متفرق ساخت .
من در آن بیابان سرگردان ماندم تا خود را به زمینى که از آب و گیاه خالى بود رساندم .
تاریکى شب مرا فرا گرفت ، از دور درختى به نظرم رسید، نزدیک آن رفتم ، جوانى را دیدم با جامه هاى سفید که بوى مشک از او مى وزید، به طرف آن درخت آمد. با خود گفتم : این شخص یکى از اولیاء خدا باشد!
ترسیدم اگر مرا ببیند به جاى دیگر برود، لذا خود را پوشیده داشتم . او آماده نماز شد و اول دعا کرد (یا من حاذ کل شى ملکوتا....) آنگاه وارد نماز شد. من به آن مکان نزدیک شدم ، چشمه آبى دیدم که از زمین مى جوشید. وضو ساختم و پشت سرش به نماز ایستادم .
در نماز چون به آیه اى مى گذشت که در آن وعده یا وعید بود با ناله و آه ، آن آیه را تکرار مى کرد.
شب روى به نهایت گذاشت ، جوان از جاى خود حرکت نمود و به راز و نیاز مشغول شد (یا من قصده الضالون ....)
ترسیدم از نظرم غایب شود، نزدش رفتم و عرض کردم ترا سوگند مى دهم به آن کسى که خستگى را از تو گرفته و لذت این تنهایى را در کامت قرار داده ، بر من ترحم نما، که راه گم کرده ام و آرزو دارم به کردار تو موفق شوم .
فرمود: اگر از راستى بر خدا توکل مى کردى گم نمى شدى ، اینک از دنبالم بیا. به کنار درخت رفت و دست مرا گرفت (و با طى الارض ) مرا به جائى آورد.
صبح طلوع کرده بود و فرمود: مژده باد ترا به این مکان که مکه است ؛ و صداى حاجیان را مى شنیدم !
عرض کردم ترا سوگند مى دهم به آن کسى که به او در قیامت امیدوارى ، بگو کیستى ؟ فرمود: اکنون که سوگند دادى من على بن الحسین (زین العابدین ) هستم .(202)


5- اعتماد به ساقى 
جبرئیل در زندان نزد حضرت یوسف آمد و گفت : اى یوسف چه کسى ترا زیباترین مردم قرار داد؟ فرمود: پروردگار.
گفت : چه کسى ترا نزد پدر محبوب ترین فرزندان قرار داد؟ فرمود: خدایم .
گفت : چه کسى کاروان را به سوى چاه کشانید؟ فرمود: خداى من .
گفت : چه کسى سنگى که اهل کاروان در چاه انداختند از تو باز داشت ؟ فرمود: خدا.
گفت : چه کسى از چاه ترا نجات داد؟ فرمود: خدایم .
گفت : چه کسى ترا از کید زنان نگه داشت . فرمود: خدایم .
گفت اینک خداوند مى فرماید: چه چیز ترا بر آن داشت که به غیر من نیاز خود را باز گوئى ، پس هفت سال در میان زندان بمان (به جرم اینکه به ساقى سلطان اعتماد کردى و گفتى : مرا نزد سلطان یاد کن )
و در روایت دیگر دارد که خداوند به وى وحى کرد: اى یوسف چه کسى آن رؤ یا را به تو نمایاند؟ گفت : تو اى خدایم .
فرمود: از مگر زن عزیز مصر چه کسى ترا نگه داشت ؟ عرض کرد: تو اى خدایم .
فرمود: چرا به غیر من استغاثه کردى و از من یارى نجستى ، اگر به من اعتماد مى کردى از زندان ترا آزاد مى کردم به خاطر این اعتماد به خلق ، هفت سال باید در زندان بمانى .
یوسف آن قدر در زندان ناله و گریه کرد که اهل زندان به تنگ آمدند، بنا شد یک روز گریه کند و یک روز آرام بگیرد.(203)




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد