دانلود دعا از نوحه با صدا مداحی جدید مولودی روایت حکایت داستان حدیث ۹۰

دانلود جدیدترین نوحه مداحی ها مراثی روضه دعاهای زیبا با معنی احادیث حکایات روایات کمیل معراج بوی سیب ۱۳۸۹ ۱۳۹۰ کریمی قطری ذاکر

دانلود دعا از نوحه با صدا مداحی جدید مولودی روایت حکایت داستان حدیث ۹۰

دانلود جدیدترین نوحه مداحی ها مراثی روضه دعاهای زیبا با معنی احادیث حکایات روایات کمیل معراج بوی سیب ۱۳۸۹ ۱۳۹۰ کریمی قطری ذاکر

روایات من باب هدایت

حدیث احادیث درمورد داستان حکایت حکایات روایات درباره هدایت هادی


در ادامه مطلب

هدایت 
قال الله الحکیم : (و یزید الله الذین اهتدوا هدى ) (مریم : آیه 76)
: خدا هدایت یافتگان را بر هدایتشان مى افزاید.
قال رسول الله صلى الله علیه و آله : (یا على ) لئن یهدى الله على یدک رجلا خیر لک مما طلعت علیه الشمس (827)
: اى على اگر خدا بوسیله تو مردى را هدایت کند براى تو باندازه آنچه آفتاب بر آن مى تابد، خیر قرار داده است .
شرح کوتاه :
خداوند وقتى این عالم را خلق کرد و بنى آدم را در آن جاى داد، ناگزیر هادیان بزرگ براى هدایت خلقش فرستاد، و کتابهاى آسمانى نازل فرمود تا خلائق به صراط مستقیم بروند و از لغزش و انحراف در امان باشند.
بعضى هدایتها مستقیم است مانند هدایت پیامبر و اولیاء خالص الهى به جذبات ، و اکثر هدایتها بواسطه افراد و صاحبان نفس و پدر و مادر و کتابهاى خوب و بعضى وقایع و حوادث اتفاق مى افتد.
هر گوینده اى هدایت گر نیست و هر نفسى قابلیت راه راست رفتن را ندارد، بهر تقدیر راه سعادت بسیار و خواهان آن کم و عزمها در احیاى صراط متزلزل است .(828)


1- دروغگو هدایت یافت 
روزى خوات بن جبیر در راه مکه با عده اى از زنها طائفه بنوکعب نشسته بود (و با آنها گفت و شنود است ) اتفاقا حضرت رسول صلى الله علیه و آله از آنجا عبور مى کرد به او فرمود: چرا با زنها نشسته اى ؟
گفت : شترى دارم که سرکش است و مرتب فرار مى کند، اینجا آمده ام تا این زنها طنابى برایم ببافند تا شتر را با آن ببندم .
پیامبر صلى الله علیه و آله چیزى نفرمودند و رفتند؛ و بعد از انجام دادن کارشان بازگشتند و به او که هنوز آنجا بود فرمودند: دیگر آن شتر چموش ‍ فرار نکرد؟
خوات مى گوید: من خجالت کشیدم و چیزى نگفتم . بعد از آن واقعه پیوسته از پیامبر فرار مى کردم و سعى مى نمودم رو در روى پیامبر قرار نگیرم ؛ زیرا از برخورد با او (که فهمیده بود آنچه گفتم بهانه اى بیش نبوده است ) حیا داشتم ، تا اینکه به مدینه آمدم .
روزى در مسجد نماز مى خواندم ، دیدم رسول خدا آمدند در کنار من نشستند.
من نماز را طولانى کردم ، پیامبر فرمودند: نمازت را طولانى مکن که من در انتظارت هستم .
چون از نماز فارغ شدم به من فرمودند: آیا آن شتر چموش بعد از آن روز دیگر فرار نکرد؟ من خجالت کشیده و برخاستم و از نزدش رفتم .
روز دیگر پیامبر را دیدم در حالیکه روى الاغى نشسته و هر دو پایش را به یک طرف انداخته بود و از کوچه اى عبور مى کرد بمن که رسید فرمود: آیا دیگر آن شتر فرار نکرد؟
گفتم : بخدا قسم از روزى که مسلمان شدم هرگز آن شتر فرار نکرده است (و من خلاف به عرض شما رساندم ).
پیامبر فرمود: الله اکبر الله اکبر خدایا خوات را هدایت فرما،(829) پس از آن روز او از مسلمانان واقعى شد و مورد هدایت قرار گرفت .(830)


2- از بین بردن گمراه کننده 
مردى براى امام حسن علیه السلام هدیه آورده بود، امام به او فرمودند: در مقابل هدایت کدامیک از این دو را مى خواهى ، بیست برابر هدیه ات (بیست هزار درهم ) بدهم یا بابى از علم را برایت بگشایم ، که بوسیله آن بر فلان مرد که ناصبى و دشمن خاندان ما است غلبه پیدا کنى و شیعیان ضعیف الاعتقاد قریه خود را از گفتار او نجات دهى ، اگر آنچه بهتر است انتخاب کنى مهم بین دو جایزه جمع مى کنم (یعنى بیست هزار درهم و باب علم ).
در صورتیکه در انتخاب اشتباه کنى بتو اجازه مى دهم که یکى را براى خود بگیرى ! عرض کرد: ثواب من در اینکه ناصبى را مغلوب کنم و شیعیان ضعیف را هدایت و از حرفهاى او نجات بدهم آیا مساوى است با همان بیست هزار درهم ؟
فرمود: آن ثواب بیست هزار برابر بهتر از تمام دنیاست . عرض کرد: در این صورت چرا انتخاب کنم آن قسمتى از که ارزشش کمتر است ، همان باب علم را اختیار مى نمایم .
امام فرمود: نیکو انتخاب کردى ؛ باب علمى که وعده داده بود تعلیمش ‍ نمود و بیست هزار درهم را نیز اضافه به او پرداخت ، و او از خدمت امام مرخص شد.
در قریه با آن مرد ناصبى بحث کرد و او را مجاب و مغلوب نمود. این خبر به امام رسید، و روزى اتفاقا شرفیاب خدمت امام شد، امام به او فرمود: هیچکس مانند تو سود نبرد، هیچکس از دوستان سرمایه اى مثل تو بدست نیاورد، زیرا درجه اول دوستى خدا، دوم دوستى پیامبر و على علیه السلام ، سوم دوستى عترت و ائمه ، چهارم دوستى ملائکه ، پنجم دوستى برادران مؤ منت را بدست آوردى ، و به عدد هر مومن و کافر پاداشى هزار برابر بهتر از دنیا نصیبت شد، بر تو گوارا باشد.(831)


3- سید حمیرى 
سید(832) اسماعیل حمیرى (833) مکنى به ابوهاشم در عمان متولد و در بصره نشو و نما نمود و در بغداد (179 یا 173 ه‍ق ) وفات یافت .
پدر و مادر اسماعیل از خوارج و نواصب بودند و در شهر بصره هر روز بعد از نماز صبح على علیه السلام را دشنام مى دادند. اسماعیل با اینکه کودک بود از این جهت ناراحت بود با گرسنگى شبها را در مساجد مى خوابید تا حرفهاى پدر و مادر را درباره على علیه السلام نشود و اگر گرسنه مى شد به خانه مى رفت و غذا مى خورد و از خانه بیرون مى آمد.
وقتى در جوانى اشعارى در هدایت پدر و مادر فرستاد آنها تصمیم گرفتند او را بکشند. شخصى بنام امیر عقبه بن مسلم به او خانه و زندگى مى بخشد.
سید اسماعیل در مسیر مذهب روى به کیسانیه آورد که قائل به امامت محمد بن حنفیه پسر امیرالمؤ منین علیه السلام بودند، که قائل بودند او در کوه رضوى است شیر و پلنگ از او حفاظت مى کنند و از دو چشمه اى از آب و غسل ارتزاق مى کند و تا روزى قیام نماید و دنیا را پر از عدل و داد کند.
ابو بجیر عبدالله بن نجاشى با سید حمیرى بحث مى کند و نمى تواند او را هدایت کند. تا اینکه روزى سید خدمت امام صادق علیه السلام مى رسد و مى گوید: من بخاطر شما خاندان پیامبر از دنیا دست کشیده ام و از دشمنان بیزارى مى جویم ولى شنیده ام و شما فرمودید: من منحرف هستم و راه صحیح در دست ندارم .
امام فرمود: پیامبر صلى الله علیه و آله و على علیه السلام و حسن علیه السلام و حسین علیه السلام بهتر از محمد حنفیه بودند مردند، چگونه محمد نمرده است ؟ مى گوید: شما دلیلى بر مرگش دارید؟ آنگاه امام دست سید را مى گیرد و مى آورد بقیع دست روى قبر او گذاشت و دعائى خواند و یک مرتبه چشم برزخى سید باز شد و دید مردى با سر و روى سفید از قبر برزخى بیرون آمد و گفت : مرا مى شناسى من محمد بن حنفیه ام ، بدان که امام بعد امام حسین علیه السلام فرزندش على بن الحسین علیه السلام بعد محمد باقر علیه السلام بعد از او این آقا امام است .
سید به مکاشفه برزخى ، هدایت شد و به تشیع گروید و اشعارى گفت : که مفهومش این است که متدین به دینى غیر از آنچه معتقد بودم شدم که جعفر بن محمد سرور مردمان مرا با آن هدایت کرد.(834)


4- یاقوت 
شیخ على رشتى عالم منطقه لارستان که از شاگردان مرحوم شیخ مرتضى انصارى بود، گوید: وقتى از زیارت امام حسین علیه السلام مراجعت کرده بودم ، از راه فرات به سمت نجف با کشتى کوچکى بین کربلا و طویرج مى رفتم ، اهل کشتى از مردم حله بودند، اکثرا مشغول لهو و لعب و مزاح بودند غیر یک نفر، که آثار وقار از او ظاهر و آنان بر مذهب این جوان زخم زبان مى زدند.
کشتى به جائى رسید که آب کم بود، پیاده کنار رودخانه راه مى رفتیم ، از احوالش پرسیدم ؟ گفت : پدرم از اهل سنت و مادرم از اهل ایمان ، اسم من یاقوت و شغلم فروختن روغن در حله است .
وقتى با جماعتى از اهل حله نزد عشایر دور دست مى رفتیم و روغنى خریدیم در برگشت خوابیدم آنها رفتند، من باقى ماندم ترس مرا گرفت و آنجا جاى آبادى هم نبود. متوسل به خلفاء و مشایخ اهل سنت شدم فرجى برایم نشد، به یاد حرف مادرم افتادم که فرمود: هر گاه درمانده شدى امام زنده ما را بنام ابوصالح المهدى صدا بزن به فریادت مى رسد.
وقتى متوسل به حضرت شدم ، دیدم آقائى بر سرش عمامه سبز دارد ظاهر شد و راه را به من نشان داد و مرا هدایت کرد بدین مادرم در آیم بعد فرمود: الان به قریه اى مى رسى که همه شیعه اند.
عرض کردم : همراهم نمى آئى ؟ فرمود: الان هزاران نفر در اطراف دنیا بمن استغاثه مى نمایند باید به داد ایشان برسند.
یاقوت گوید: اندکى نرفتم که به آن قریه رسیدم همراهان من روز بعد به آنجا رسیدند، و به امر امام بدین شیعه آمدم ؛ اینان که درون کشتى هستند اقوام منند که با من هم مذهب نیستند.(835)


5- عمیر بن وهب 
عمیر بن وهب جمحى از رجال قریش و شجاعان و از کسانى بود که آتش ‍ جنگ بدر را برافروخت . خودش در این جنگ نجات پیدا کرد اما پسرش ‍ وهب به دست مسلمانان اسیر شد.
روزى عمیر با پسر عمویش صفوان بن امیه در کنار کعبه با همدیگر صحبت مى کردند، تا حرفشان به اینجا رسید که اگر مقروض نبودم و فقر خانواده ام نبود به مدینه مى رفتم و با شمشیر محمد صلى الله علیه و آله را مى کشتم زیرا شنیدم نگهبانى ندارد!
صفوان قبول کرد قرضهاى او را بدهد و خانواده اش را نگهدارى کند او با شمشیر و شتر ظاهرا به قصد گرفتن فرزند اسیرش به مدینه برود و در باطن پیامبر را بقتل برساند.
وقتى وارد مدینه شد جلو مسجد پیامبر پیاده شد و به دنبال هدف راه مى رفت عمر او را دید فریاد زد این سگ را بگیرید، جمعیت آمدند او را دستگیر کردند و عمر شمشیرش را گرفت و او را داخل مسجد پیامبر کرد. پیامبر تا او را دید فرمود:
عمر دست از او بردار.
پیامبر با او صحبت کردند، علت آمدن به مدینه را پرسیدند؟ گفت : براى آزادى فرزندم وهب آمدم !
پیامبر فرمود: تو در کنار کعبه با صفوان عهد بستى که بیائى با شمشیر در مدینه مرا به قتل برسانى و او قرضهاى تو را بدهد و خانواده ات را نگهدارى کند ولى خدا مرا حفظ مى کند و تو نمى توانى مرا بکشى !
چون از این راز پنهان ، پیامبر خبر داد، شهادتین گفت و مسلمان شد و گفت : تاکنون باور نمى کردم که وحى بر شما نازل شود و با عالم غیب ارتباط داشته باشید، ولى اکنون که این سر را کشف فرمودید، بخدا و رسولش ایمان دارم و خدا را سپاسگزارم که به این وسیله مرا هدایت فرمود!(836)



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد